کیارادکیاراد، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

کیاراد تپلی

آیسا جون و کیاراد

یه روز آیسا جون به همراه مامان و باباش به خونه ما اومدن و من از همون لحظه اول کلی از دیدنشون ذوق کردم و خیلی خیلی خوشحال شدم .آیسا جون چون خیلی باهوشه، منم سعی کردم کلی چیز ازش یاد بگیرم. اما از وقتی که رفته در تمام لحظات شبانه روز  ازشون یاد می کنم و هر کاری که آیسا جون در اون روز انجام داده یا حتی جایی رو که برای چند لحظه ایستاده به مامان و بابام یادآوری می کنم .آیسا جون خیلی دوستت دارم باز هم پیش ما بیا. ...
20 تير 1391

آخرین روز 17 ماهگی

  یادم میاد وقتی کوچیکتر بودم مامانی و بابایی بنده دوربین از دستشون جدا نمیشد و مرتب در حال عکس گرفتن از رخسار بنده بودن ،تا جایی که الان واسه خودشون عکاسهای حرفه ای شدن .اما از وقتی که جنب و جوش من زیادتر شد و فهمیدم بعد از گرفتن هر عکسی میشه خودت رو از صفحه دوربین تماشا کنی که خوب افتادی  یا بد،دیگه عکس گرفتن از من کار بسیار مشکلی شد ،چون سریع  خودم رو به دوربین میرسونم تا ببینم چه جوری توی عکس افتادم.و اما من آخرین روز ١٧ ماهگیم رو در کنار خرسی عزیزم سپری کردم و هی میگفتم می خوام روی پای خرسی بشینم.                   &nb...
20 تير 1391

گردش در کوه و دشت

سلام به همه یه روز خاله جونم تصمیم گرفتن تا آش رشته درست کنن و بریم خارج از شهر اونها رو میل کنیم ، با اینکه واسه اولین بار بودش که چنین ریسکی کرد وآش رشته رو به تنهایی آماده کرد، اما جای همتون خالی خیلی خوشمزه شده بودن... من که کار خاصی توی اون روز انجام ندادم فقط مشغول ژست گرفتن بودم و بقیه هم در حال عکاسی کردن از چهره بنده.البته با بابایی و زری جون یه خورده قدم زدیم و از هوای اونجا لذت بردیم.  هدف اصلی از قرار دادن عکسها در این پست نشان دادن سر بدون موی بنده می باشد!!!!!!!!!!!!!! لطفا تا دیدن همه عکسها تحمل فرمایید .متشکرم ...
20 تير 1391

اولین هدیه روز مرد

  سلام دوستای عزیزم.دلم واستون یه ذره شده بود. من امسال اولین هدیه روز مرد رو از مامان عزیزم گرفتم.وقتی بهم گفت کیاراد جون روز مرد رو بهت تبریک میگم ،خیلی حس خوبی به من منتقل شد اما روزهایی که به عنوان یه مرد مجبوری چند ساعت از وقت گرانبهات رو پای سینک ظرفشویی به شستن ظروف اختصاص بدی یادت میره که قبلا چقد جذبه داشتی... بگذریم ،ادامه این جور صحبتها آب در هاون کوبیدن است. و اما بکی از هدایای بنده در روز مرد رنگ انگشتی بود ،وقتی به بنده تقدیم شد و من با کاراییش آشنا شدم از شدت خوشحالی زمان و مکان رو از یاد بردم وآنچنان دستم رو تا آرنج داخل رنگ بردم و روی دفتر و لباسم و هرچیزی که کنارم بود کشیدم که صدای جیغ مامانی در آمد و م...
20 تير 1391
1